۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

اخر تابستون و مهد کودک

0

این هم از تابستون امسال ...روزهای خوبی نبودن...فقط الاله بود که خوب بود....حوصله کس رو نداشتم دلم نمی خواست کسی رو ببینم....کاش اقلا پاییز خوبی باشه..     

دختر خوشکلم یک هته است داری میری مهد کودک دو روز اول با میلو رغبت رفتی حسابی خوشحال بودی ولی چون هنوز خلوت بود زود حوصله ات سررفت... مربی های اونجا که همه عاشقت شدن..از بس شیرین زبونی میکنی بلاچه من!!!
روز ثبت نام....از حول اسباب بازی ها یک جا اروم ننشستی مدیر مهد ازت تست خوش گرف و گفت عالییییییییییییی
تازه جو گیر هم شده بودی و خودت جلو جلو جواب میدادی....
خیلی دوست نداشتم بری ولی دیگه باید چیزهای تازه یاد بگیری و دوست های هم سن خودت داشته باشی...من هم برم سر کار...
مربیت میگفت دوست داری تو کلاس پیش دبستانی ها باشی  به بچه های هم سن خودت میگفتی کوچولو!!!!!!
امیدوارم با شروع مهر که مهد شلوغتر شد تو هم راحت تر باشی و دوست پیدا کنی...
دیروز با کنترل تی وی  رو شکمت رو روشن کرده بودی و گفتی می خوام شکمم رو عمل کنم!!!!!!
عاشق روسری بازی هستی ..تمام تا یکی میبینی به همه جات میپیچونیشون....

یک روز که گفتم سر صدا نکن سرم درد میکینه...اومدی و بغلم کردی گفتی من الان میبوسمش تا خوب بشههه می خوای برات اب بیارم حالت خوب بشه؟؟؟؟؟ قربون دختر مهربونم.
                                                   عسل خانوم تازگی ها چایی خور شده....