۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

تاب الاله

0


 

بغل ىختر عمو ريحانه

اين عكسم قىيميه ولي مامانم ىوست ىاره ....



 

سيخ جوجه و قليونم كمه .....




قايم موشك با ماماني
   !!!!!

اين هم تاب من..........خيلي با حاله!!!!!










۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

الاله مدل

1


به جرم  اصراف در پوشک تحت تعقیب..

.
















بدون شرح....


عجب خان دایی خفنی دارم من!!!




اااااا پس کله بابام کوووو؟؟؟؟                                                                                               


عجب مدلی                                                              .....






اول مهر 88

1

سلام...
امروز اول مهر.. 
ادم کوچولو ها میرن مدرسه...
ادم کوچولوی من هنوز خیلی مونده تا بره..ولی خیلی کیف داره..
دیگه تو روروک هم نمیشینه .دوست داره راه بره ولی نصقه بلند میشه می افته..

یه مدت همش بابابا میکرد حالا افتاده رو دوره ماماماماما....دلم میخواد بخورمش ..خوشمزه رو..بالاخره ادرسش رو دادم فیسبوک به دوستام...حالا منتظر پیامهاتون هستم..

الاله خانو م در حال تست دستمال کاغذی.....چه با اشتها میخوره!!!




داره با شییشه کوچولوش اب میخوره و ژستهای خوشگل میگیره داییش عکس بگیره.



داره فکر میکنه چطوری میشه این دوربین رو از دست دایی در بیارم  بچشم ببینم چه مزهای داره!!!






۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

الاله بهانه گیر شده

0

سلام..امروز اصلا حوصله ندارم...نمی دونم الاله چش شده؟؟ گریه میکنه...نه میخوابه نه شیر میخوره.نه بازی می کنه
الان هم پیش مامان داره نق میزنه...دیشب رفتیم خونه دخترخالم که تازه از سفر برگشته...کلی شیطونی کرد  میرفت تو دکور اوپن اشپزخونه مینشست.
یه لحظه اروم نیست همش بازی می کنه.
هنوز ادرس وب رو به کسی ندادم تا یکمی پر بشه شاید اولین نفر مامان ستایش باشه.
اولین دوستم مه مامانه.


دختر خوشگلم ..اینقده حموم دوست داره....

این هم با لباس عروسی که خاله باباش براش اورده...نمیذاشت کش تور رو بذارم سرش...همش لباس رو می کند..




ابن هم مامان الاله است که بامداد شمعی کشیده شده.

بعد از 4ماهگی

0


نوروز 88.. اولین عیدی که گرفتم..



من و مامان جونی زیر شکوفه ها.

اولین سفر من.. با ماشین دایی به تهران


دارم دقت میکنم..چیه؟

خونه دختر عمو بابا.. مهمونی.


اخیششششش ..چه حمومی.خسته شدم ها!!!


مامان و نی نی در شقایق ها.

بالاخره یادگرفتم بشینم....



من و دایی فرهاد


به به ..چه خوشمزه ..اولین غذای من.. فرنی برنج.
من برم.. که الان مامانی میاد...شیری بخورم...لوسی بکنم..بای بای.

عکسهای نوزادی.

0


این منم..2 ساعتگییمه....تو بیمارستان.


هنوز چشمام بسته است..


اومدم خونه..لباسهای خودمو تنم کردن.


کلاهمو کشیدم رو چشمام تا نور نباشه یکمی بخوابم.


اماده شدم برم گردش ..اخه دیگه یک ماهمه.


تازه تعویض پوشک شدم...نگاه دارههه؟؟؟؟


تو تختم با نی نی قلابی..


دارم خواب دریای شیر میبینم.

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

نوشته های یک نی نی

0




سلام من مامان فریبا نیستم هااااا.
دیدم مامانم هر چی دوست داره مینویسه خوب من هم باید نظارت داشته باشم رو وبلاگم دیگه...
من نی نی جونم.الاله فندقی.
مامانم رفت برام پوفه درست  کنه من هم از فرست استفاده کردم اومدم عکسهای کوچیکی هامو بذارم اینجا اخه  دیگه بزرگ شدم.        

سلام. من و الاله اومدیم.

0

سلام ... بالاخره الاله جون هم وبلاگ دار شد..یک کمی دیر شد ولی مهم نیست..الان هم خوبه.خاطرات نهوزادیشو خلاصه مینویسیم..بعدش به روز میشیم... از کجا شرو کنیم؟؟؟؟ از اینجا که... روزی روزگاری دختر و پسری داشتن برای جشن عروسیشون اماده میشدن....البته هنوز اقا پسره که اسمش احسان بود سربازیش تموم نشده بود.اوایل بهار بود که خانومش فریبا احساس خوبی نداشت.همش حالش بد بود.سه ماه همش رفتن دکتر دوا درمون. ولی خوب نمیشد..دکترها گفتن شاید نی نی داری؟ گفتن نه..ما ازمایش دادیم .نی نی نداریم. ولی فریبا همش گرسنه بود.خیلی میخرد.برای همین چاق شده بود .تصمیم گرفت رژیم بگیره تا برای عروسی لاغر بشه...کلی ورزش کرد..روی تردمیل میدوید ..قرص لاغری میخورد..تا 10کیلو کم کرد.اما باز هم زیاد لاغر نشدش.. فکر کرد شاید مریضی دیگه ای داره .به همین خاطر دوباره رفت دکتر تا سونوگرافیش کنن ببینن تو دلش چیه!!! دکتر پرسید..نی نی تون چند ماهشه؟؟!!!!! فریبا و احسان چشماشون گرد شد...گفتن ما نی نی نداریم..آقای دکتر کلی خندید گفت چطور ندارین؟؟؟؟!!! ایناهاش یک دختر هفت ماهه با 1.500 وزن... فریبا و احسان باورشون نمیشد.. از بس که غافلگیر شده بودن .همش میخندیدند.. نمیدونستند حالا چی کار کنن! اخه هنوز می خواستند عروسی بگیرند! خونه نداشتن! مامان باباهاشون هم کلی غافلگیر شدند..ولی زود همه کارا رو کردند تا جشن بگیرن و برن خونشون. آلاله جونم تو همون نی نی کوچولویی که یواشکی رفتی تو دلم بزرگ شدی.. یه دفعه اومدی و همه رو خوشحال کردی... فکر کنم تو دوست داشتی عروسی مامان بابا باشی... برای همین خدا برات پارتی بازی کرد زودتر اومدی.