۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

سلام. من و الاله اومدیم.

سلام ... بالاخره الاله جون هم وبلاگ دار شد..یک کمی دیر شد ولی مهم نیست..الان هم خوبه.خاطرات نهوزادیشو خلاصه مینویسیم..بعدش به روز میشیم... از کجا شرو کنیم؟؟؟؟ از اینجا که... روزی روزگاری دختر و پسری داشتن برای جشن عروسیشون اماده میشدن....البته هنوز اقا پسره که اسمش احسان بود سربازیش تموم نشده بود.اوایل بهار بود که خانومش فریبا احساس خوبی نداشت.همش حالش بد بود.سه ماه همش رفتن دکتر دوا درمون. ولی خوب نمیشد..دکترها گفتن شاید نی نی داری؟ گفتن نه..ما ازمایش دادیم .نی نی نداریم. ولی فریبا همش گرسنه بود.خیلی میخرد.برای همین چاق شده بود .تصمیم گرفت رژیم بگیره تا برای عروسی لاغر بشه...کلی ورزش کرد..روی تردمیل میدوید ..قرص لاغری میخورد..تا 10کیلو کم کرد.اما باز هم زیاد لاغر نشدش.. فکر کرد شاید مریضی دیگه ای داره .به همین خاطر دوباره رفت دکتر تا سونوگرافیش کنن ببینن تو دلش چیه!!! دکتر پرسید..نی نی تون چند ماهشه؟؟!!!!! فریبا و احسان چشماشون گرد شد...گفتن ما نی نی نداریم..آقای دکتر کلی خندید گفت چطور ندارین؟؟؟؟!!! ایناهاش یک دختر هفت ماهه با 1.500 وزن... فریبا و احسان باورشون نمیشد.. از بس که غافلگیر شده بودن .همش میخندیدند.. نمیدونستند حالا چی کار کنن! اخه هنوز می خواستند عروسی بگیرند! خونه نداشتن! مامان باباهاشون هم کلی غافلگیر شدند..ولی زود همه کارا رو کردند تا جشن بگیرن و برن خونشون. آلاله جونم تو همون نی نی کوچولویی که یواشکی رفتی تو دلم بزرگ شدی.. یه دفعه اومدی و همه رو خوشحال کردی... فکر کنم تو دوست داشتی عروسی مامان بابا باشی... برای همین خدا برات پارتی بازی کرد زودتر اومدی.

0 نظرات:

ارسال یک نظر